از دردهایم برایش می گویم.از غصه ها.از نداشتن ها.از مشکلات زندگی ام.می گویم اگر اینطور بشود چه می شود؟ می گویم چند وقتی است سراغی از من نمی گیرد، من چکار کنم؟ می گویم اگر اینطور شود آنوقت زندگی من هم درگیر می شود.می گویم اگر آن را داشتم چه میشد.اگر نداشته باشم چه بلایی به سرم می آید.از سختی هایم برایش می گویم.از مشکلاتی که خودم آن ها را بزرگ کرده ام.آنقدر برایش می گویم که خودش هم تعجب می کند.ولی آرامش عجیبی دارد.در حین گفته های من گاهی کمی اخم می کند و گاهی می خندد.می گذارد کامل حرفهایم را بگویم.
شروع می کند به صحبت کردن.منتظر راه حلی هستم.ولی با خودم می گویم این بابا تو فاز عرفان و معنویات است.به درد مشاوره نمی خورد.ای کاش وقتم را تلف نکرده بودم.شروع کرد از زندگی خود گفت.می گفت راضیم.4 بچه دارم با حقوق 700 تومن.خدا رو شکر می کرد.شروع کرد از سختی های زندگی خود گفت.از محرومیت ها و مشکلات زندگیش.
ولی جالب بود، می خندید.آرامش داشت.اصلا مشکلات در برابر عظمت روح او چیزی نبودند.او مشکلات را در خود حل کرده بود نه مشکلات او را!
آخر رمز موفقیتش را گفت.گفت که استادم به من گفت.استادم به من گفت که در برابر مشکلات و سختی های زندگی این دو را اصل قرار بده.خب آن ها چه بودند؟ اصل اول تغافل، و اصل دوم تحمل
میگفت اگر در برابر سختی ها، ناملایمات، بی رحمی ها، زخم زبان ها و خلاصه هر چه باعث ناراحتی تو می شود تغافل یا چشم پوشی کنی آنوقت میبینی که همه مشکلات آسان می شود برایت.البته در کنار این چشم پوشی آن ها را هم باید تحمل کنی.تحمل.
آخر چگونه؟ سخت است.باور کنید.
آسان می شود.رابطه ات را با خدا قوی کن.با او صحبت کن.مواظب چشم هایت باش.دعا کن.آن وقت ثمراتش را میبینی.اگر خدا در درون تو بزرگ شد، آن وقت عمل کردن این دو اصل برای تو آسان می شود.
به شدت ذهنم درگیر می شود.گوشه ای می روم و به آن دو اصل فکر می کنم.باید آن را عملی کنم.اگر چنین کردم آنوقت راحت تر به مقصد می رسم. و اگر نه...